قصه شروع بگذارید برای شما بگم که قصه از کجا شروع شد، من خواب بودم که با صدای جیغ مسافران بیدار شدم، آن شب مسافر اتوبوسی بودم که از تنکابن قرار بود به تهران برسد چند ساعتی از حرکت اتوبوس گذشته بود و ما به پیچ و خم های جاده چالوس رسیده بودیم بخشی از مسافران خواب و   چند تایی هم بیدار فریاد مسافران مرا از خواب عمیق به مرزهای هشیاری رساند اتوبوس دیوانه وار در سراشیبی جاده در حال حرکت بود هشیاری من لحظه ای بیشتر طول نکشید آنقدر که با خودم گفتم کارم تمام است گویا جلوی اتوبوس به دیواره کوه برمی خورد و با همان ضربه من به فضای نیمه هشیاری فرو می غلتم بعد از این ضربه اتوبوس از طرف دیگر به روی پنجره ها به کف جاده می افتد و با سرعت شیب جاده را لیز می خورد در آخرین لحظات سقف اتوبوس از جلو به ستون های برق کنار جاده می خورد و منحرف می شود ستون هایی که شکسته شده بودند و برق چند منطقه و روستا را قطع کرده بودند    اتوبوس را از افتادن به دره نجات دادند چشم هایم در حالی باز شد که ستاره های آسمان
آخرین مطالب
آخرین جستجو ها